رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

تولد بابایی

دخمل نازم اگه گفتی امروز چه روزیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز تولده بابا علیرضاس. خونه مامان هما هستیم . بعد از خوردنه صبحانه کادوی تولدشو بهش دادم . من و رونیکا کوچولول یه ریش تراش سه تیغه فیلیپس براش خریده بودیم.
28 مهر 1391

عروسییییییی

امشب رفتیم عروسی افسانه جون (دختر پسر دایی مامان هما) ، اولین عروسی که منو دخملم با هم رفتیم . فدای دخملم بشم که تو رو هم تو لباس عروس ببینم . اااااااااااااهای اقا داماد دخمل  ناز داره هاااااااااااااا حواست باشه. نه نه مامانی یادم نبود وقتی که خیلی کوچولوتر هم بودی با مریم جووووووووووووون دوست مامانی رفته بودیم عروسی .
6 شهريور 1391

سونوگرافی فراموش نشدنی

این روزا همش سمت چپه دلم درد میگیره یه کم دلهره دارم . امروز علیرضا واسم یه نوبت دکتر گرفت ، وقتی سونوی قبلی رو به دکتر نشون دادم گفت مشکلی نیس بخاطره رشد و بزرگ شدنه رحمه که یکم درد حس میکنی . منم خیلی خوشحال شدم که چیزه خاصی نبود. واسم یه سونوی دیگه نوشت . از اونجا رفتیم واسه سونوگرافی . انتظاررررررررررررررر ............. نوبتم شده بلاخره نوبتم شد . ااااااااااااااای جانم تو مانیتور دیدمت مامانی چقدددددددددددد بزرگ شدی فدات بشم نفس مامان دستاتو مشت کرده بودی جلو صورتت ، تمام این لحظات بابا علیرضا هم کنارم بود و تورو میدید...... ...
10 مرداد 1391

تا حالا حسش نکرده بودم!!!!!!!!!!

ساعت 12:30 شب بود ............ وای خدا ....... این دیگه چی بود؟!!!!!!!!!!!! تا حالا حسش  نکرده بودم!!!!!!!!!! دستم رو شکمم بود که که یهو حس کردم یه ضربه ضعیف به دستم خورد.... !!!! واسه اولین بار حسش کردم . من که حدس میزنم بچمون پسر باشه علیرضا هم همین رو میگه اما فقط سالم بودنش برامون اهمیت داره
24 تير 1391

سوغاتی

امروز واسه اولین بار علیرضا تکون خوردن نی نی رو حس کرد .............. خیلی ذوق زده شد . تازه خاله مینو هم برا دخمل کوچولمون از مشهد یه اسباب بازی و یه جفت دمپایی زرد خوشگل سوغاتی آورده بود. اولین کادوی دخمل بود. نگاااااااااااااااا کن مامانی چقد خوشمله : فدای پاهای کوچولوی دخملم بشم که قرار تو این دمپایا راه بره و تاتی تاتیکنه. بوووووووووووووووووس  
24 تير 1391

بی موضوع !!

امروز رفتم دانشگاه، خیلی جالبه که فرزند به دنیا نیومده من از همین حالا با من به دانشگاه میاد ..... هنوز به هیچکدوم از خانواده ها نگفتیم . خدایا هم از وجودش خوشحالم و هم به خاطر ماه تولدش ......... احتمالا تو ماه تولد خودم به دنیا میاد (آذر)   ...
23 فروردين 1391

وقتی متوجه شدم که باردارم.....!

امروز روز بزرگ و پر هیجانی و پر از استرسی بود ، صبح که از خواب بیدار شدم قراربود با علیرضا به سمت برازجان حرکت کنیم ولی نمی دونم چرا یه احساسی تو وجودم بهم میگفت که خبراییه !!!!!!!!!!!!!! با خودم گفتم نکنه باردارم !!!!!!! وقتی که با علیرضا در میون گذاشتم کلی ذوق کرد و از ذوق 2 دور ، دور خودش چرخید ولی من نگرانه درس و دانشگام بودم . آزمایش دادم ........................ جواب .................. مثبت یه نی نی کوچولو داره به جمع ما اضافه میشه ........... دارم مامان میشم............. هنوز هم تو شوک  هستم. به مینو (آبجیم) گفتم که بالاخره تو هم خاله شدی، . ...
22 فروردين 1391

آشنایی مامان و بابا

یکی از شبهای گرم تابستون که همراه خانواده ام در یکی از پارکهای (برازجان)استان  بوشهر نشسته بودیم ، دیدم آقایی پیراهن سفید و شلوار مشکی همراه با مادرش به پارک اومدن از اونجایی که آقاهه خیلی منو در نظر داشت مادرشو فرستاد تا توی پارک از من  خواستگاری کند ، من که باورم نمی شد قضیه جدی باشه، همش به خودم می گفتم که  مگه میشه که تو یه پارک هم کسی رو واسه زندگی انتخاب کرد  ولی .... چند  روز بعد خانوادم یه روزی رو واسه خواستگاری تعیین کردن.  خلاصه سروتون درد نیارم مراسم بله برون ما در تاریخ 2/7/89 و  مراسم عقدمونم در  تاریخ 4/9/89ودر تاریخ 25/4/90 مراسمون ع...
15 شهريور 1389